4 نمونه کوتاه و بلند انشا درمورد اولین روز مدرسه
زندگی برای اولین هاست… چه برای کودکان و چه بزرگسالان، اولین روزها همیشه پر از احساسات بکر و عجیب است و اولین روز مدرسه یکی از اولین بارهایی است که بسیار مورد توجه قرار می گیرد و موضوع ثابت زنگ های انشا است. بوی سالن های تازه رنگ آمیزی شده، پچ پچ پر شور دانش آموزانی که با صحبت های بی پایان از سه ماه غیبت همراه است، خودکارهای نو و مدادهای نوک تیز و دفترهای سفید تمیز و بوی کاغذ… اولین روز مدرسه است.
بیشتر بخوانید: 2 نمونه انشا در مورد یادم هست وقتی کلاس اول بودم
انشا در مورد روز اول مدرسه
انشا “روز اول مدرسه”
اولین روز مدرسه و روز شروعی دوباره است، اولین روز مهر و اول پاییز است و می دانم روزهای شیرینی در انتظارمان خواهد بود. تابستان که به پایان می رسید چشمانم را می بستم و بوی پاییز، بوی کیف و کفش نو، حس تمیزی دفاتر مدرسه، لذت دیدن همکلاسی هایم بعد از سه ماه حسرت را استشمام می کردم. . میخوام از خواب دیشب برات بگم رویای اولین روزی که به عنوان کلاس اولی به مدرسه آمدم.
روز ابری بود و اولین قدمم را در حیاط مدرسه برداشتم. دست مادرم را گرفته بودم و یک کوله پشتی نو پر از دفترچه در دست داشتم. اگرچه کوله پشتی کمی سنگین بود، اما آنقدر برای شروع سفرم در اولین روز مدرسه هیجان زده بودم که سنگینی کوله پشتی را حس نکردم. کلاس من، کلاس اول “الف” در انتهای راهرو بود. مادرم در کلاس ایستاد و مرا بوسید و از من خداحافظی کرد.
وقتی وارد کلاس شدم معلم کلاسم مرا به دانش آموزان کلاس معرفی کرد و همکلاسی هایم به من لبخند زدند و تمام آن دلهره شیرینی که از مدرسه داشتم در یک چشم به هم زدن پاک شد.
در خواب به یاد آوردم که روز اول مدرسه پر از هیجان و احساسات آمیخته اما زیبا بود. وقتی زنگ آخر به صدا درآمد و به سمت در مدرسه دویدم، چهره مهربان و مشتاق مادرم را دیدم و او را در آغوش گرفتم. مادرم از من پرسید روز اول مدرسه چطور بود؟
و به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مادر! من عاشق مدرسه هستم.
وقتی از خواب بیدار شدم، می دانستم که امسال دوباره عاشق مدرسه خواهم شد.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “شوق مدرسه”
بوی مهرماه فضا را پر کرده بود و هیاهو و خنده دانش آموزان حیاط مدرسه را فرا گرفته بود. مدرسه با لبخند به دانش آموزان نگاه می کند و خاطرات زیبای این سال ها را مرور می کند و زمزمه می کند: «خوشحالم که دوباره شما را می بینم». با صدای زنگ مدرسه همه در صف کلاس خود می ایستند و خنده های معصومانه دانش آموزان کم کم به سکوتی محترمانه تبدیل می شود و به صحبت های مدیر مدرسه گوش می دهند.
خش خش برگ های پاییزی زیر پای دانش آموزانی که با نظم و ترتیب به کلاس های خود می روند قند را در دل مدرسه آب می کند و مشتاقانه رد پای بچه ها را تا نیمکت ها دنبال می کند. صدای پاهای معلم که از پله ها بالا می آید، قلب مدرسه را به تپیدن می اندازد و هیجان شروع کلاس نفسش را می گیرد. لبخند مهربان معلم در بدو ورود به کلاس، دل دانش آموزان و مدرسه را آرام می کند و کلاس شروع می شود.
با به صدا درآمدن زنگ، مدرسه مشتاقانه آماده می شود تا میدان وسیعی را برای بازی و استراحت دانش آموزانش باز کند. وسط کلاس مدرسه عاشق شنیدن صدای خنده دانش آموزان است و زنگ تفریح به دانش آموزان جان تازه ای می بخشد و پس از خوردن یک لقمه و یک جرعه آب دوباره سر کلاس می روند.
با تابش آفتاب پاییزی، زمان خداحافظی دانش آموزان با مدرسه فرا رسیده است. به در ورودی مدرسه می روند و تا روز بعد با معلم و مدرسه خداحافظی می کنند. مدرسه نفس تازه ای می کشد و با لبخند و آرامش چشمانش را می بندد تا فردا صبح و دوباره دانش آموزانش را ببیند.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “خاطره روز اول مدرسه”
روزی که به کلاس اول دبستان رفتم، با صبح سفید شروع کردم که اولین پرتوهای طلایی خورشید از چین های پرده به چشمانم می تابد. به رختخواب افتادم و ناگهان به یاد آوردم که امروز روز موعود است. کیف و کفش نو، دفتر و مداد رنگی و… منتظرم بود. با هیجان از خواب بیدار شدم.
فضای خانه هر روز متفاوت بود. پدر و مادرم را با غرور دیگری دیدم. چشمان مادرم پر از عشق و غرور بود و پدرم انگار چند سال بزرگتر شده بود. صبحانه ام را کامل خوردم. این کاری بود که قبلا با اشتیاق انجام نداده بودم. مادرم با عشق لباس هایم را پوشید و با بستن دکمه های پیراهنم دست های سفیدش کمی لرزید.
او هم مثل من هیجان زده بود. انگار برای اولین بار جگرش را در می آورد. با پدر و مادرم به دبستان رفتیم. از طرف دیگر دانش آموزانی را دیدم که با پدر، مادر یا هر دو به مدرسه می رفتند. کولهپشتی که با خود حمل میکردم اکنون عزیزترین چیز من در تمام دنیا بود. به مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی قدیمی را دوست داشتم.
صدای شادی و زندگی از درون به گوش می رسید. بچه ها در حیاط مدرسه می دویدند و برخی از آنها اشک در چشمانشان حلقه زده بود که انگار هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی های کودکی و ورود به مدرسه را نپذیرفته بودند. بعد از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حاضر شدند و همه دانش آموزان به صف شدند.
سعی می کردم آبرویم را حفظ کنم و به پدر و مادرم که کمی دورتر ایستاده بودند و به دیوار سیمانی تکیه داده بودند نگاه نکنم. باید خودم را قوی نشان می دادم تا آنها هم با خیال راحت مدرسه را ترک کنند. اما هرازگاهی از گوشه چشم به آنها نگاه می کردم. احساس می کردم در ساعات آینده ممکن است چهره زیبای مادرم را فراموش کنم.
بالاخره این لحظات گذشت و بعد از خواندن آیاتی از قرآن آماده رفتن به کلاس های خود شدیم. پس از تلاوت معنوی قرآن، احساس شنیدن صدای سرود ملی مرا مجذوب خود کرد و احساسات شدیدی را در من برانگیخت. با نظمی دیدنی راهی کلاس ها شدیم. این لحظه ای بود که در قالب مرزی بین دوران کودکی و دوران دانشجویی من اتفاق افتاد و آغوشم را برای تجربه آن باز کردم.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “بوی مهر”
بوی عشق، بوی مهربانی، بوی لبخند، بوی درس و مدرسه و شوق کودکانه در پیاده روها، بوی نمرات، بوی دفتر و مشق ناتمام، بوی دوستی و عشق…
پاییز شور و شوق را به همراه دارد و قاصدکها بازگشایی مدارس را اعلام میکنند، درختان آماده میشوند تا برگهای رنگارنگ خود را مانند کاغذ رنگی بر سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه میروند بریزند و سارها روی شاخههای انبوه درختان صف کشیده و منتظرند. بچه ها با آهنگ های گرمشان بدرقه کردن
نسیم هر روز صبح نفس های معطر خود را بر گونه های صورتی بچه ها می دمد تا در سایه های کوتاه دیوار بخوابند و مشتاقانه به حیاط در انتظار مدرسه دوانند. شور و شوق دیوارهای آجری مدرسه را پر می کند و کلاس ها با آغوش باز پشت در می ایستند تا مهمانان خود را در آغوش بگیرند.
کلمات روی تخته سیاه جان می گیرند و پروانه هایی می شوند تا در نفس های هیجان زده بچه ها پرواز کنند و فضای لرزان کلاس را گرم کنند. چه هیجانی است این روزهای شروع مدرسه، روزهای پر از ترس، هیجان و اضطراب، روزهای مهر و مدرسه، روزهایی که خیابان ها پر از شور و هیجان است، پر از صدای کودکانه که در پیاده روها جاری است.
روزهایی که عشق هر روز صبح از پشت پنجره کلاس ها می گذرد تا با طلوع خورشید تنش را در نفس های معطر کودکانه بشویند. روزهایی که خورشید هر روز صبح قبل از بانگ خروس ها برای رفتن به مدرسه بیدار می شود. این روزها که ماه بالای دفتر مشق به خواب می رود.
امروز اولین روز مهرماه و آغاز فصل پاییز، ماه مطالعه، تلاش، تکلیف و مدرسه است… آغاز سال تحصیلی، آغاز سفر در مسیر شناخت و درک.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در پایان این مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره در میان بگذارید.
زندگی برای اولین هاست… چه برای کودکان و چه بزرگسالان، اولین روزها همیشه پر از احساسات بکر و عجیب است و اولین روز مدرسه یکی از اولین بارهایی است که بسیار مورد توجه قرار می گیرد و موضوع ثابت زنگ های انشا است. بوی سالن های تازه رنگ آمیزی شده، پچ پچ پر شور دانش آموزانی که با صحبت های بی پایان از سه ماه غیبت همراه است، خودکارهای نو و مدادهای نوک تیز و دفترهای سفید تمیز و بوی کاغذ… اولین روز مدرسه است.
بیشتر بخوانید: 2 نمونه انشا در مورد یادم هست وقتی کلاس اول بودم
انشا در مورد روز اول مدرسه
انشا “روز اول مدرسه”
اولین روز مدرسه و روز شروعی دوباره است، اولین روز مهر و اول پاییز است و می دانم روزهای شیرینی در انتظارمان خواهد بود. تابستان که به پایان می رسید چشمانم را می بستم و بوی پاییز، بوی کیف و کفش نو، حس تمیزی دفاتر مدرسه، لذت دیدن همکلاسی هایم بعد از سه ماه حسرت را استشمام می کردم. . میخوام از خواب دیشب برات بگم رویای اولین روزی که به عنوان کلاس اولی به مدرسه آمدم.
روز ابری بود و اولین قدمم را در حیاط مدرسه برداشتم. دست مادرم را گرفته بودم و یک کوله پشتی نو پر از دفترچه در دست داشتم. اگرچه کوله پشتی کمی سنگین بود، اما آنقدر برای شروع سفرم در اولین روز مدرسه هیجان زده بودم که سنگینی کوله پشتی را حس نکردم. کلاس من، کلاس اول “الف” در انتهای راهرو بود. مادرم در کلاس ایستاد و مرا بوسید و از من خداحافظی کرد.
وقتی وارد کلاس شدم معلم کلاسم مرا به دانش آموزان کلاس معرفی کرد و همکلاسی هایم به من لبخند زدند و تمام آن دلهره شیرینی که از مدرسه داشتم در یک چشم به هم زدن پاک شد.
در خواب به یاد آوردم که روز اول مدرسه پر از هیجان و احساسات آمیخته اما زیبا بود. وقتی زنگ آخر به صدا درآمد و به سمت در مدرسه دویدم، چهره مهربان و مشتاق مادرم را دیدم و او را در آغوش گرفتم. مادرم از من پرسید روز اول مدرسه چطور بود؟
و به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مادر! من عاشق مدرسه هستم.
وقتی از خواب بیدار شدم، می دانستم که امسال دوباره عاشق مدرسه خواهم شد.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “شوق مدرسه”
بوی مهرماه فضا را پر کرده بود و هیاهو و خنده دانش آموزان حیاط مدرسه را فرا گرفته بود. مدرسه با لبخند به دانش آموزان نگاه می کند و خاطرات زیبای این سال ها را مرور می کند و زمزمه می کند: «خوشحالم که دوباره شما را می بینم». با صدای زنگ مدرسه همه در صف کلاس خود می ایستند و خنده های معصومانه دانش آموزان کم کم به سکوتی محترمانه تبدیل می شود و به صحبت های مدیر مدرسه گوش می دهند.
خش خش برگ های پاییزی زیر پای دانش آموزانی که با نظم و ترتیب به کلاس های خود می روند قند را در دل مدرسه آب می کند و مشتاقانه رد پای بچه ها را تا نیمکت ها دنبال می کند. صدای پاهای معلم که از پله ها بالا می آید، قلب مدرسه را به تپیدن می اندازد و هیجان شروع کلاس نفسش را می گیرد. لبخند مهربان معلم در بدو ورود به کلاس، دل دانش آموزان و مدرسه را آرام می کند و کلاس شروع می شود.
با به صدا درآمدن زنگ، مدرسه مشتاقانه آماده می شود تا میدان وسیعی را برای بازی و استراحت دانش آموزانش باز کند. وسط کلاس مدرسه عاشق شنیدن صدای خنده دانش آموزان است و زنگ تفریح به دانش آموزان جان تازه ای می بخشد و پس از خوردن یک لقمه و یک جرعه آب دوباره سر کلاس می روند.
با تابش آفتاب پاییزی، زمان خداحافظی دانش آموزان با مدرسه فرا رسیده است. به در ورودی مدرسه می روند و تا روز بعد با معلم و مدرسه خداحافظی می کنند. مدرسه نفس تازه ای می کشد و با لبخند و آرامش چشمانش را می بندد تا فردا صبح و دوباره دانش آموزانش را ببیند.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “خاطره روز اول مدرسه”
روزی که به کلاس اول دبستان رفتم، با صبح سفید شروع کردم که اولین پرتوهای طلایی خورشید از چین های پرده به چشمانم می تابد. به رختخواب افتادم و ناگهان به یاد آوردم که امروز روز موعود است. کیف و کفش نو، دفتر و مداد رنگی و… منتظرم بود. با هیجان از خواب بیدار شدم.
فضای خانه هر روز متفاوت بود. پدر و مادرم را با غرور دیگری دیدم. چشمان مادرم پر از عشق و غرور بود و پدرم انگار چند سال بزرگتر شده بود. صبحانه ام را کامل خوردم. این کاری بود که قبلا با اشتیاق انجام نداده بودم. مادرم با عشق لباس هایم را پوشید و با بستن دکمه های پیراهنم دست های سفیدش کمی لرزید.
او هم مثل من هیجان زده بود. انگار برای اولین بار جگرش را در می آورد. با پدر و مادرم به دبستان رفتیم. از طرف دیگر دانش آموزانی را دیدم که با پدر، مادر یا هر دو به مدرسه می رفتند. کولهپشتی که با خود حمل میکردم اکنون عزیزترین چیز من در تمام دنیا بود. به مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی قدیمی را دوست داشتم.
صدای شادی و زندگی از درون به گوش می رسید. بچه ها در حیاط مدرسه می دویدند و برخی از آنها اشک در چشمانشان حلقه زده بود که انگار هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی های کودکی و ورود به مدرسه را نپذیرفته بودند. بعد از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حاضر شدند و همه دانش آموزان به صف شدند.
سعی می کردم آبرویم را حفظ کنم و به پدر و مادرم که کمی دورتر ایستاده بودند و به دیوار سیمانی تکیه داده بودند نگاه نکنم. باید خودم را قوی نشان می دادم تا آنها هم با خیال راحت مدرسه را ترک کنند. اما هرازگاهی از گوشه چشم به آنها نگاه می کردم. احساس می کردم در ساعات آینده ممکن است چهره زیبای مادرم را فراموش کنم.
بالاخره این لحظات گذشت و بعد از خواندن آیاتی از قرآن آماده رفتن به کلاس های خود شدیم. پس از تلاوت معنوی قرآن، احساس شنیدن صدای سرود ملی مرا مجذوب خود کرد و احساسات شدیدی را در من برانگیخت. با نظمی دیدنی راهی کلاس ها شدیم. این لحظه ای بود که در قالب مرزی بین دوران کودکی و دوران دانشجویی من اتفاق افتاد و آغوشم را برای تجربه آن باز کردم.
💛💛💛~✏️📖~💛💛💛
انشا “بوی مهر”
بوی عشق، بوی مهربانی، بوی لبخند، بوی درس و مدرسه و شوق کودکانه در پیاده روها، بوی نمرات، بوی دفتر و مشق ناتمام، بوی دوستی و عشق…
پاییز شور و شوق را به همراه دارد و قاصدکها بازگشایی مدارس را اعلام میکنند، درختان آماده میشوند تا برگهای رنگارنگ خود را مانند کاغذ رنگی بر سر کودکانی که مشتاقانه به مدرسه میروند بریزند و سارها روی شاخههای انبوه درختان صف کشیده و منتظرند. بچه ها با آهنگ های گرمشان بدرقه کردن
نسیم هر روز صبح نفس های معطر خود را بر گونه های صورتی بچه ها می دمد تا در سایه های کوتاه دیوار بخوابند و مشتاقانه به حیاط در انتظار مدرسه دوانند. شور و شوق دیوارهای آجری مدرسه را پر می کند و کلاس ها با آغوش باز پشت در می ایستند تا مهمانان خود را در آغوش بگیرند.
کلمات روی تخته سیاه جان می گیرند و پروانه هایی می شوند تا در نفس های هیجان زده بچه ها پرواز کنند و فضای لرزان کلاس را گرم کنند. چه هیجانی است این روزهای شروع مدرسه، روزهای پر از ترس، هیجان و اضطراب، روزهای مهر و مدرسه، روزهایی که خیابان ها پر از شور و هیجان است، پر از صدای کودکانه که در پیاده روها جاری است.
روزهایی که عشق هر روز صبح از پشت پنجره کلاس ها می گذرد تا با طلوع خورشید تنش را در نفس های معطر کودکانه بشویند. روزهایی که خورشید هر روز صبح قبل از بانگ خروس ها برای رفتن به مدرسه بیدار می شود. این روزها که ماه بالای دفتر مشق به خواب می رود.
امروز اولین روز مهرماه و آغاز فصل پاییز، ماه مطالعه، تلاش، تکلیف و مدرسه است… آغاز سال تحصیلی، آغاز سفر در مسیر شناخت و درک.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در پایان این مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره در میان بگذارید.